خواب ديدم
سحر پيش.........
در آن صبح ازل.
مردكي را
كه چنين،
مي پنداشت...........
به زمين آمده
تا اشرف بر
عالم هستي
باشد.
من زني را ديدم .
كه تصور مي كرد.
بعد از آن
لحظه ُ شوم.
از پس
گاز طمع
كه بر آن ميوه
ممنوعه زده است.
اينچنين
در بدر
عالم خاكي گشته.
گفته بودند ،
به آنها........
كه شما......
برترين گوهر اين
خالق هستي ،
هستيد.
بر شما
جن وملك.......
سر تعظيم،
فرو خواهند
داشت.
در زمين
خانه كنيد
همه وحش و نبات
بهر آسودگي
نوع شما ،
خلق شدند.
نه هراسيد...كه ما....
ناظر سر خوشي و
حزن شما .
خواهيم بود
ما كه نزديك تر از
تو ......
به توئيم
آن دو بيچارهُ
مغموم
و
بيرون شده از
ماُمن خويش
خانه كردند
بر اين خاك سياه.
سالها
آمد و رفت .
حاصل زندگي
آن دو اسير
دو پسر گشت و
دو دختر
باري.
سالها ،
رفت و گذشت .
خواهر
جفت يكي
به دگر
پور ، پدر
كابين شد .
اولين تخم حرام
اين چنين
كاشته شد
در دل خاك .
خواهري را به برادر دادند؟!!!!!!!!!!
وز همين بذر،
عداوت روئيد.
يك از آن دو
به پدر گفت چرا ؟
همسر آن دگري
نيك تر است؟
من چرا ؟
پست ترم
نزد شما ؟
من چرا ؟
سخت تر از هم گل خويش
لاجرم
خاك زمين خيش زنم؟
و برادر تنها
در پي گله و
چوپان باشد ؟
داغ خورشيد
تن زرد مرا
نيلگون سازد و خشگ .
و برادر
بنشيند آرام......
و به ني
نغمه دل
ساز كند.
همه گفتند به او
خالقت
خواسته اينگونه شود.،
و تو بايد باشي،
تابع
خالق خويش
فارغ از چون و چرا .
بر سر سنگ
نشست.
و بدين انديشيد.........
پس چنين ظلم و ستم
او به من كرده روا ؟!!!!!
برد سر سوي هوا
داد،
فرياد ، چرا ؟
و چنين شد
كه از آن
ظلم و جفا
به زمين
تخم حسادت
گل داد
و به محصول نشست
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: کفریات
برچسبها: \\


















































